«نماز»
باغ بود و دره - چشم انداز پرمهتاب
ذاتها با سایه های خود هم اندازه
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،
چشم من - بیدار و چشم عالمی در خواب
نه صدایی جز صدای رازهای شب،
آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها
پاسداران حریم خفتگان باغ،
و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)
خاستم از جا
سوی جو رفتم، چه می آمد
آب
یا چه می رفت،هم زانسانکه حافظ گفت، عمر تو .
با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم.
مست بودم، مست سرنشناس،پانشناس،اما لحظة پاک و عزیزی بود.
برگکی کندم
از نهال گردوی نزدیک؛
و نگاهم رفته تا بس دور
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده.
قبله، گو هر سو که خواهی باش.
با تو دارد گفت و گو شوریدة مستی
-مستم و دانم که هستم من-
ای همه هستی زتو، آیا تو هم هستی؟