عجب دارى از سالکان طریق |
که باشند در بحر معنى غریق |
خود از ناله عشق ، باشند مست |
ز کونین بر یاد او شسته دست |
به سوداى جانان زجان منفعل |
به ذکر حبیب از جهان شتغل |
به سوى حق ، از خلق بگریخته |
چنان مست ساقى که مى ریخته |
نشاید به دارو، دوا کردشان |
که کس مطلع نیست بر دردشان |
الست از ازل همچنان شان بگوش |
به فریاد قالوا بلى در خروش |
گروهى عملدار و عزلت نشین |
قدم هاى خاکى ، دم آتشین |
به یک نعره کوهى زجا برکنند |
به یک ناله شهرى به هم برزنند |
سحرگه بگریند چندان که آب |
فرو شوید از دیده شان کخل (187) خواب |