آخرین نماز مدرّس
مُدرّس بر سر سجادهاش مینشیند،
نگاهش را دوخته به جایی و خاموش است. اِنگار که در آن دَمِ واپسین، سراسر زندگیاش
را مرور میکند، تا دورترین خاطرههایش را و حتی ضربهی ترکهای را که در شش سالگی
به بازویش خورد و او را به نزد پدر بزرگ، به قمشه و بعد به اصفهان کشاند.
جانِ خستهاش انگار ، زخم تمام ضربههایی را که در سراسر عمر خورده به یاد میآورد
با این حال در چهرهاش طراوت و شادابی خاصی موج میزند زیرا به خوبی میداند آخرین
ضربه که برای همیشه او را به دیار دوست میفرستد در حال فرود آمدن است.
صدای اذان، مُدرّس را به خدا و دیگران را به خود باز میگرداند. جهانسوزی(شخصی که
برای قتل مدرس آمده بود) به تندی قوری را که از روی سماور برداشته و در استکانی
چای میریزد و استکان را به خَلَج(همکارش) میدهد. خَلَج نیز گَرد پاکتی کوچک را
در آن خالی میکند. استکان را در مقابل مُدرّس میگذارد و به او میگوید: بخور.
مُدرّس استکان را بر میدارد و چای را در چند جُرعه مینوشد و با خونسردی سریعا به
نماز میایستد و در پیش رویِ کسانی که داغ حسرت یک تعظیم او به دلشان مانده است،
در برابر خدا به رکوع میرود، رو به دوست و پشت به دشمنان زانو میزند و به سجده
میافتد. مستوفیان با نگرانی چشم دوخته است به او، مُدرّس نماز مغرب را به پایان
میبرد اما زهر هنوز اثر نکرده است. مُدرّس هنوز بر سجاده نشسته و ذکر میگوید. سه
دژخیم با تعجب و وحشت به او خیره شدهاند. در برابرش احساس ناتوانی میکنند. زهر
را به او خوراندهاند اما تلخی در کام و جان خودشان موج میزند. مستوفیان بیش از
آن تاب نمیآورد بلند شده و مدرس را به زمین میاندازند، جهانسوزی و خلج نیز دست و
پای سید را میگیرند. مُدرّس با صدای بلند شهادتین خود را میگوید. مستوفیان عمامه
مدرس را باز میکند و آن را بر گردن او میپیچد. آنگاه دو سوی عمامه را آن قدر از
دو طرف میکشد تا راه لب، بر کلام سرخ مُدرّس بسته میشود. چشمانش به روی مُهر
سجاده و لبانش به کلام خدا بسته میشود اما جلاّدان هنوز رهایش نمیکنند.
آن قدر عمامه را به دور گردنش نگه میدارند تا پیکر نحیف و رنج کشیدهاش سُست میشود
و ستاره بر آسمان سجاده میافتد همچون مولایش علی ـ علیه السّلام ـ در محراب خون.