امام محمدبغدادی داماد عمرالخیامی میگوید:
خیاممشغول مطالعه الهیات ،کتاب شفا بود.چون بهفصل واحد و کثیر رسید ،چیزی در میان اوراق مطالعه نهاد و مرا گفت:
جماعت را بخوان تا وصیت کنم،چون اصحاب جمع شدند به شرائط قیام نمود و به نماز مشغول شد و از غیر اعراض کرد و نماز عشا بگزارد و روی بر خاکنهاده و گفت:((پروردگارا با اندازه ی فراخوار علمم تو راشناختم.پس مرا بیامرز چون جز معرفت و شناخت تو وسیله ای برای آمرزش خود ندارم))این را گفت و جان بهحق تسلیم کرد.
منبع
داستان عارفان/126